سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس چیزی را دوست بدارد، از آنْ بسیاریاد می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/21 ::  12:40 عصر

نامه هایی به هری پاتر

1.      سلام بر سلطان جادوگرها، سلام بر صاحب جاروی سحر آمیز و سلام بر پادشاه رؤیاهای من: هری پاتر، حال و احوالتان چه طور است؟ اصلا چه سؤال هایی می پرسم ها! مگر می شود بد باشد، اگر من هم یک جاروی سحرآمیز داشتم دیگر چه می خواستم؟

کاش من هم مثل شما بودم، حداقل یک جاروی سحر آمیز داشتم.... ولی گیرش می آورم، هر جا که باشد، خب برای الآن بس است باید بروم جارو را پیدا کنم. خداحافظ دوست عزیزم

2.      سلام، چه طوری؟ می دانی از اون روز تا حالا یک سره  توی فکر جارو هستم اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که یک روز جارویت را به من قرض بدهی. پس دوستی گفته اند برای چه؟ برای همین موقع هاست دیگر! اصلا از قدیم گفته اند دوست آن است که گیرد دست دوست، در حالی که جارو می خواهد. خب پس منتظر نامه و جارویت می مانم، خداحافظ

3.      سلام، می دانم که خوبی! دیروز رفتم توی کوچه و به همه بچه ها گفتم که قرار است تو جارویت را برایم بفرستی، اما همه مسخره ام کردند، بعدش هم همه جا پیچید که من دیوانه شده ام، می دانی اصلا برایم مهم نیست وقتی تو جارویت را فرستادی آن وقت حال همه شان می رود توی قوطی و می آیند بهم التماس می کنند که یک دور سوارشان کنم، اما دیروز که فکر کردم دیدم اگر جارو برای خودم باشد بهتر است، به خاطر همین دارم به جارو فکر می کنم خدا کند نتیجه بدهد. خب دیگر باید بروم دنبال جارو

4.      کم کم دارم مؤفق می شوم، اصلا خودم توی یکی از کتاب هایت خواندم که نوشته شده بود شکست مقدمه پیروزی است: دیروز مامانم داشت حیاط را جارو می کرو من هم خسته و کوفته از کوچه آمدم اما همین که چشمم به جارو افتاد نمی دانم چه شد که مثل عقاب های وحشی پریدم به طرف مامانم و جارو را از دستش گرفتم و نشستم رویش و ورد خواندم اما هنوز  راه نیافتاده  بود که یک دفعه یک چیزی خورد پشت کمرم، رویم را که بر گرداندم دومین لنگه دمپایی داشت می امد اما من در رفتم و آمدم توی انباری، از دیروز تا حالا هم توی انباری زندانی شده ام، این جا حتی یک جارو هم پیدا نمی شود فقط یک پاروی آهنی هست، حیف که پاروی پرنده وجود ندارد، راستی امروز شنیدم که مامان داشت به بابا می گفت من پاک خل شده ام اما مهم نیست وقتی جارو را پیدا کردم خودشان می فهمند کی خل است، خداحافظ

5.      پیدایش کردم، خود خودش بود، فقط حیف، حیف از آن جارو که دست مشهدی حسن رفتگر است. فقط یک نقشه درست و حسابی می خواهد تا آن را از چنگش در بیاورم.خب می خواهم روی نقشه فکر کنم وقت ندارم راستی فکر نکنی من خرم نمی فهمم، می ترسیدی جارویت را خراب کنم که نفرستادی باشد اشکالی ندارد بالاخره ما هم یک روز صاحب جارو می شویم.

6.      امروز که فکر می کردم فهمیدم اگر جارو هم داسشته باشم اما لباسم مثل لباس تو نباشد کیف ندارد به اطر همین وقتی زن دایی منیژه آمد خانه مان نگاهم به روسری اش افتاد، دیگر حال خودم را نفهمیدم وقتی زن دایی رفت دستشویی زود روسری اش را برداشتم و امتحان کردم اما حیف که وقتی زن دایی آمد بیرون مجبور شدم بهش پس بدهم اما اشکالی ندارد می روم لای روسری های مامان را می گردم شاید پیداکنم.

7.      روی نقشه ام حسابی فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم به مشهدی حسن کمک کنم  جارو را بگیرم و وقتی جارو را داد بردارم و امتحانش کنم خلی نقشه خوبی است فقط باید یه کم نقش بازی کنم. خب باید بروم.

8.      همین را می خواستی نامرد، تو که می دانستی جواب نمی دهد چرا چیزی بهم نگفتی می ترسیدی جاروی اصلی را گیر بیاورم و روی دست خودت بلند  شوم نه ما مثل تو نامرد نیستیم. تازه به دورون رسیده! نمی دانی وقتی نشستم روی جارو همه دور و برم جمع شده بودند و نگاه می کردند، همه منتظر بودند که جارو پرواز کند و برود. من هم با کمال غرور نشسته بودم روی جارو اما هر چه گذشت جارو حتی یک تکان کوچولو هم نخورد آخر هم مشهدی حسن آمد جارو را کشید و من افتادم زمین و بعد هم بچه ها شروع کردند به خندیدن، دیگر ضایعگی از این بیشتر؟ اصلا از همان اول تقصیر خودم شد اگر به حرف مادر بزرگم گوش می کردم و با اجنبی ها دوست نمی شدم عاقبتم این نمی شد....

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386